(متن پایین از این وبلاگ برداشتم(رعایت امانت)http://www.setareyesard.blogfa.com/)

آنقدر هستی و نیستی که دلم میگیرد

نه هستی که بدانم هستی.....نه نیستی که بدانم نیستی....خواهش می کنم یا باش ،یا.... باز هم باش

میشود آنقدر بمانی تا باور کنم که هستی؟

بهم نگو پر توقعی...تو هنوز باور نکردی که من از تو و دنیای تو چیز زیادی نمی خوام

چقدر سخته هر لحظه با تو بودن  اما از تو  دور بودن...

امروز دلم گرفته می خوام گریه کنم نمی تونم.دیروز هم گذشت این روزها چه زود می گذرند ای خدا چه میشد, روز و شب را به وجود نمی اوردی  ودر ذهنم میرسه که تو یک روز از پیشم میری دیونه میشم خدایا من اونو اندازه تمام دنیا دوستش دارم .من جز اون چیزی نمی خوام... ای کاش پیشم بودی در این لحظات غم تو قشنگترین و پاکترین عشق آسمونی هستی فرشته نازنینم

بود و نبود

باز هم نمی دونم نوشته زیر را از کجا خوندم:


اونی که بو د تو بودی و اونی که نبود من بودم

یکی داشت و یکی نداشت

اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من بودم

یکی خواست و یکی نخواست

اونی که خواست تو بودی و اونی بی تو بودن رو نخواست من بودم

یکی آورد و یکی نیاورد

اونی که آورد تو بودی و اونی که جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم

یکی برد و یکی باخت

اونی که برد تو بودی و اونی که دل به تو باخت من بودم

یکی گفت و یکی نگفت

اونی که گفت تو بودی و اونی که دوست دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم

یکی ماند و یکی نماند

اونی که ماند تو بودی و اونی که بدون تو نماند من بودم

 

فقط نرو

گریه نمی کنم نرو   آه نمی کشم بشین

حرف نمی زنم بمون   بغض نمی کنم ببین

سفر نکن خورشیدکم    ترک نکن منو نرو

نبودنت مرگ منه    راهی این سفر نشو

نزار که عشق منو تو   اینجا به آخر بررسه

بری تو و مرگ من از     رفتن تو سر برسه

گریه نمی کنم نرو   آه نمی کشم بشین

حرف نمی زنم بمون   بغض نمی کنم ببین

چشمانت

هوا ترست به رنگ هوای چشمانت

دوباره فال گرفتم برای چشمانت

اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا

قبول کن که بریزم به پای چشمانت

بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد

اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت

دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست

که مانده در عطش کوچه های چشمانت

تمام آینه ها نذر یاس لبخندت

جنون آبی در یا فدای چشمانت

چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج

به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت

تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی

در انتظار چه خالیست جای چشمانت

به انتهای جنونم رسیده ام اکنون

به انتهای خود و ابتدای چشمانت

من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز

تو و نیامدن و عشوه های چشمانت

خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست

نگاه خسته من به دعای چشمانت

 

همیشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن

شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند

 و تو

 هیچ وقت او را ندیده ای

ماه من

 

غم بی هم زبانیم را با باد خواهم گفت

و نا مهربانیت را

به دست نقال خواهم سپرد

چون صیادی بد اقبال به خانه باز خواهم گشت

و یادم نرفته خواهش خاموشت

با چشمانه خسته ز تنهایی

دیشب خیال روی تو با من گفت

این روزها دوباره تو می یایی

هنگام رفتن است

چشمانم را بستم و برگشتم

باور نمی کنم

هرگز...اری هرگز

دیشب تمام ستاره های پشت پنجره را

با دست خاموش کردم

وقتی...

شنیدم که ماه را به اتاقت برده ای

....................................................


 

دل

گقتمش دل می خری؟ پرسید چند؟!

گفتمش : دل مال تو تنها بخند

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا بخود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود

لبخند

برایم لبخند بزن.میدانی،خیلی وقتست دلم هوای لبخند هایت را کرده.

هوای دویدن در باغ دست در دست تو.و چیدن میوه های نارس و گس را.

تو برایم لبخند بزن حالا؛بلند

پایان

نمی دونم این ترانه را توی کدوم وبلاگ خوندم اما خیلی خوشم اومد گذاشتم تا شما ها هم بتونید بخونیدش:


اگر چه بی تو رسیدم به فصل پایانی
چقدر منتظرت بوده ام؛نمی دانی

چقدر منتظرت بوده ام که برگردی
رها کنی نگه ام را از این پریشانی

همیشه غایب این قصه بوده ای و مرا
کشانده فکر گناهت به صد پشیمانی

نخواه عذر بخواهی؛نگو گرفتاری
نگو که وقت نداری که سر بخارانی

همیشه در غزلم حس اتفاق کم است
به نام عشق بیا در غزل به مهمانی

تو اتفاق شو و مثل رود جاری شو
که متهم نشود شاعری به نادانی

نخند!دل خوشی ام مضحک است.می دانم
تو سالهاست که شعر وداع می خوانی

و من نشسته ام اقرار می کنم یک عمر
مرا به بند کشید آن دو چشم شیطانی

ببین به چشم نشان می دهند رهگذران
مرا که سنبل عصیانم و بد ایمانی

دوباره با غزل پوچ رنگ می بازد
نگاه خاطره در بیت تلخ پایانی

شقایق

داستان شقایق، گلی عاشق شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما- طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا چون کور? آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!! نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه - مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد "بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل" ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

تو

سکوت تنهایــــــــــی ام را تو بشکن : با زمزمه هات با ترانه هات، با هیــاهوی خندههات،با آوای کلمــــات، با گرمای دستات،با نور دیدگانت،با هیاهوی شادی هات بشکــــــن خورد کن سکوت تنهایی ام را . بگــــــــذار انعکاس آن چیزی با شد جز تنهایی.......... بگــــــــذار آن بر گشت تو باشی

عاقبت

وحشت از عشق که نه ترس ما فاصله هاست

وحشت از قصه که ؛ نه ترس ما خاتمه ها ست

ترس بیهوده نداریم؛ صحبت از خاطره هاست

صحبت از کشتن نا خواسته عاطفه هاست

کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست

گله از دست کسی نیست

مقصر دل دیوونه ماست

ما سرانجام؛سرانجام گرفتیم به هیچ

راهی سفر به هیچستانیم

گله ای هست که از خود داریم

چاره ای نیست اگر انسانیم

درد ما مرگ تفاهم؛غم ما کوچ محبت

غم ما از بی کسی مردن و رسوا شدنه

اینم از عاقبت عشق که تنها شدنه


شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست

 این دل با نگاهی سرد پرپر می شود

با خودم عهد بستم بار دیگر که تو را دیدم....

بگویم....

از تو دلگیرم...

ولی باز تو را دیدم و گفتم:...

بی تو میمیرم.!

چند نقطه .............

نوشتم درد بعدش چند نقطه

و آهی سرد بعدش چند نقطه

برای آخرین بار آمد آنروز

گلی آورد بعدش .............

دلم لرزید وقت رفتن او

چو برگی زرد بعدش..............

به او گفتم کجا؟حالا که زود است

نرو !! برگرد !! بعدش ..........

و وقتی دور شد یک لحظه برگشت

نگاهی کرد بعدش..............

چقدر ساده ....

چه ساده گذشتیم و گذاشتیم بر ما

بگذرد

چه ساده دل گفتیم و شب

بازی را از ما برد

چه ساده تنها شدیم و

درد وجود را گرفت

چه ساده خندیدیم به خود

تا کسی به ما نخندد

چه ساده تمرین بوسه کردیم

تا اشک مرحم دردهایمان نباشد

چه ساده باختیم

تا برنده غرور باشیم

چه ساده خاطرات را به عشق

زندگی دانستیم

چه ساده خود را به گوشه ای غمزده ساختیم

تا کسی نخواند بازی روزگار را

و چه ساده باور کردیم که دیگر

برای هم مرده ایم

من تمنا کردم

من تمنا کردم

 که توبامن باشی

تو به من گفتی:

هرگز

هرگز

-پاسخی سخت ودرشت-

مراغصه این هرگز

کشت

 

 

نه !

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوی دهلیزش

به امید دریچه یی

دل بسته بودم!!!

چشم

 
زندگی یعنی همین ، چشمان تو...لحظه‌های بهترین ، چشمان تو.....از میان آسمان و هرچه هست.....سهم من تنها همین ، چشمان تو.....بعد چشم تو (( غزل )) را می‌کُشم.....اولین و آخرین ، چشمان تو.....در میان پیچ و تاب زندگی.....مانده در یادم همین ، چشمان تو.....آخر این شعر جای اسم خود.....می‌گذارم (( نقطه چین ، چشمان تو )).....شد ردیف شعر من این بار هم.....این کلام دلنشین ، چشمان تو.....گرچه می‌دانم نمی‌آیی ولی.....مانده بر در نازنین ! ، چشمان ... من !!