همیشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن
شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند
و تو
هیچ وقت او را ندیده ای
غم بی هم زبانیم را با باد خواهم گفت
و نا مهربانیت را
به دست نقال خواهم سپرد
چون صیادی بد اقبال به خانه باز خواهم گشت
و یادم نرفته خواهش خاموشت
با چشمانه خسته ز تنهایی
دیشب خیال روی تو با من گفت
این روزها دوباره تو می یایی
هنگام رفتن است
چشمانم را بستم و برگشتم
باور نمی کنم
هرگز...اری هرگز
دیشب تمام ستاره های پشت پنجره را
با دست خاموش کردم
وقتی...
شنیدم که ماه را به اتاقت برده ای
....................................................
گقتمش دل می خری؟ پرسید چند؟!
گفتمش : دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا بخود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود
برایم لبخند بزن.میدانی،خیلی وقتست دلم هوای لبخند هایت را کرده.
هوای دویدن در باغ دست در دست تو.و چیدن میوه های نارس و گس را.
تو برایم لبخند بزن حالا؛بلند
نمی دونم این ترانه را توی کدوم وبلاگ خوندم اما خیلی خوشم اومد گذاشتم تا شما ها هم بتونید بخونیدش:
اگر چه بی تو رسیدم به فصل پایانی
چقدر منتظرت بوده ام؛نمی دانی
چقدر منتظرت بوده ام که برگردی
رها کنی نگه ام را از این پریشانی
همیشه غایب این قصه بوده ای و مرا
کشانده فکر گناهت به صد پشیمانی
نخواه عذر بخواهی؛نگو گرفتاری
نگو که وقت نداری که سر بخارانی
همیشه در غزلم حس اتفاق کم است
به نام عشق بیا در غزل به مهمانی
تو اتفاق شو و مثل رود جاری شو
که متهم نشود شاعری به نادانی
نخند!دل خوشی ام مضحک است.می دانم
تو سالهاست که شعر وداع می خوانی
و من نشسته ام اقرار می کنم یک عمر
مرا به بند کشید آن دو چشم شیطانی
ببین به چشم نشان می دهند رهگذران
مرا که سنبل عصیانم و بد ایمانی
دوباره با غزل پوچ رنگ می بازد
نگاه خاطره در بیت تلخ پایانی
سکوت تنهایــــــــــی ام را تو بشکن : با زمزمه هات با ترانه هات، با هیــاهوی خندههات،با آوای کلمــــات، با گرمای دستات،با نور دیدگانت،با هیاهوی شادی هات بشکــــــن خورد کن سکوت تنهایی ام را . بگــــــــذار انعکاس آن چیزی با شد جز تنهایی.......... بگــــــــذار آن بر گشت تو باشی
وحشت از عشق که نه ترس ما فاصله هاست
وحشت از قصه که ؛ نه ترس ما خاتمه ها ست
ترس بیهوده نداریم؛ صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن نا خواسته عاطفه هاست
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست
گله از دست کسی نیست
مقصر دل دیوونه ماست
ما سرانجام؛سرانجام گرفتیم به هیچ
راهی سفر به هیچستانیم
گله ای هست که از خود داریم
چاره ای نیست اگر انسانیم
درد ما مرگ تفاهم؛غم ما کوچ محبت
غم ما از بی کسی مردن و رسوا شدنه
اینم از عاقبت عشق که تنها شدنه
شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست
این دل با نگاهی سرد پرپر می شود
با خودم عهد بستم بار دیگر که تو را دیدم....
بگویم....
از تو دلگیرم...
ولی باز تو را دیدم و گفتم:...
بی تو میمیرم.!
نوشتم درد بعدش چند نقطه
و آهی سرد بعدش چند نقطه
برای آخرین بار آمد آنروز
گلی آورد بعدش .............
دلم لرزید وقت رفتن او
چو برگی زرد بعدش..............
به او گفتم کجا؟حالا که زود است
نرو !! برگرد !! بعدش ..........
و وقتی دور شد یک لحظه برگشت
نگاهی کرد بعدش..............
چه ساده گذشتیم و گذاشتیم بر ما
بگذرد
چه ساده دل گفتیم و شب
بازی را از ما برد
چه ساده تنها شدیم و
درد وجود را گرفت
چه ساده خندیدیم به خود
تا کسی به ما نخندد
چه ساده تمرین بوسه کردیم
تا اشک مرحم دردهایمان نباشد
چه ساده باختیم
تا برنده غرور باشیم
چه ساده خاطرات را به عشق
زندگی دانستیم
چه ساده خود را به گوشه ای غمزده ساختیم
تا کسی نخواند بازی روزگار را
و چه ساده باور کردیم که دیگر
برای هم مرده ایم
من تمنا کردم
که توبامن باشیتو به من گفتی:
هرگز
هرگز
-پاسخی سخت ودرشت-
مراغصه این هرگز
کشت
درمیان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم - میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
(وتو چون مصرع شعری زیبا , سطر برجسته ای از زندگی من هستی)
دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر است.
میتوانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
( حمید مصدق )
به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد