هرچی آرزوی خوبه مال تو هر چی که خاطره داری مال من
اون روزهای عاشقونه مال تو این شبهای بی قراری مال من
باز امشب ای ستاره تابان نیامــــــــدی
باز ای سپیده شب هجران نیامــــــدی
شمعم شکفته بود که خندد بروی تــــــــو
افسوس ای شکوفه خندان نیامـــــدی
زندانی تو بودم و مهـــــــــــــتاب مــــن چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامـــــــدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شــــــــب که باز
چون سر گذشــــت عشق بپایان نیامــــــــــدی
شعر من از زبان تو خوش صیــــــد می کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامـــــــدی
گفتم بخوان عشــــــــق شدم میزبان مــــــــــاه
نامـــــهربان مــــــن تو که مهمان نیامـــــــدی
من چیزی نمی گویم
تا بدانی در سکوت هم میتوان عاشق ماند
به همین سادگی
کسی این روزها دنبال رد پای سوزن پرگار بر صفحه نمی گردد
کی مهربونیتو گرفت از من غرقابه درد
کی دستای لطیفتو تبر برای ساقه کرد
کینه رو کی یاد تو داد تو هم شدی مثل همه
از تن گرم عاشقت کی ساخته یک مجسمه
نمیشه باورم تویی نه اینکه چشمای تو نیست
تو طاقتت نبود من و ببینی باچشمای خیس
واسه تموم درد من تو داشتی کهنه مرحمی
یه روز بودی مرگ غمم امروز تولد غمی
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رزمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
حمید مصدق
و این بار خسته از