برگرد !

وقتی رفتی آسمان چادر سیاهش را جلوی چشمانش گرفته بودتا رفتن تلخت را نظاره گر نباشد !

گفتی غصه دارم هستی... و دل دریایت برام تنگ... من چه بگویم نازنینم که دلم ذره ذره آب می شد و بغضم را فرو می بردم تا رنگینک نگاه تو سیاه نشود...

من گمان می کردم دوستی همچون سروی سبز چار فصلش همه آراستگی ست من چه میدانستم هیبت باد زمستان هست من چه میدانستم سبزه میپژمرد از بی آبی سبزه یخ میزند از سردی دی من چه میدانستم دل هرکس دل نیست قلب ها از آهن و سنگ قلب ها بی خبر از عاطفه اند

ای شمع اهسته بسوز که شب دراز است

 ای اشک اهسته بریز که غم زیاد است

 

 

رفت...زود بود... آمدنش را،داشتنش را به باور ننشسته بودم که با رفتنش روی ناباوریم خط کشید.
و رفت...درست مثل پرنده ای که خیال میکنی برای همیشه پشت پنجره ات باقی می ماند و برایت می خواند اما.. وقتی نزدیک میروی،میبینی سالهاست رفته است.
و رفت...قبل از آنکه دلتنگی هایم را تسکین دهد.قبل از آنکه پاسخ گوید چراهایم را.