بخشش


درمیان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم           -         میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا          زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد             شور عشق و مستی
(وتو چون مصرع شعری زیبا , سطر برجسته ای از زندگی من هستی)
دفتر عمر مرا                با وجود تو شکوهی دیگر       رونقی دیگر است.
میتوانی تو به من       زندگانی بخشی     یا بگیری از من
آنچه را می بخشی

(  حمید مصدق )

 

راه سوم


چه تنگنای سختی است
یک انسان یا باید بماند یا برود.
و این هر دو،
اکنون برایم از معنی تهی شده‌است
و دریغ که راه سومی هم نیست"
(دکتر شریعتی)

کاش می فهمیدی
در خزانی که از این دشت گذشت
سبزها باز،
چرا زرد شدند؟
خیل خاکستری لک لک ها
در افق های مسی رنگ غروب
تا کجا های کجا
کوچیده است
کاش می فهمیدی
زندگی،مبحس بی دیواری است
و تو محکوم،
به حبس ابدی
و عدالت ستم معتد لیست
که درون رنگ قانون
جاریست
کاش می فهمیدی
دوستی ،آش دهن سوزی نیست
عشق، بازار متاع جنسی است
آرزو گور جوانمرد یست
مرده از زنده
همیشه
هر آن
در جهان بیشتر است
کاش می فهمیدی
چیزهایست که باید تو بفهمی،اما...
بهتر آن است
کمی گریه کنم...........

بغض گره خورده در گلویم را جز تلنگر نگاه مهربانت نمی شکند
به حرمت آن سلام نخستین پیش از آن که راه نفس کشیدنم را ببندد
نگاهم کن

به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

 
نمی دانم بهار است یا زمستان نمی دانم بی تو از گردش ایام دل شکسته و خسته ام
ای همیشه بهار من کاش بودی و می دیدی که چقدربه تو نباز دارم

کاش ...

پدرم می گفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب

 حالا هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشق نبودم

هرچی آرزوی خوبه مال تو    هر چی که خاطره داری مال من

اون روزهای عاشقونه مال تو    این شبهای بی قراری مال من

کاش حرف نگاهم را می شنیدی


باز امشب ای ستاره تابان نیامــــــــدی

باز ای سپیده شب هجران نیامــــــدی

شمعم شکفته بود که خندد بروی تــــــــو

افسوس ای شکوفه خندان نیامـــــدی

زندانی تو بودم و مهـــــــــــــتاب مــــن چرا

باز امشب از دریچه زندان نیامـــــــدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شــــــــب که باز

چون سر گذشــــت عشق بپایان نیامــــــــــدی

شعر من از زبان تو خوش صیــــــد می کند

افسوس ای غزال غزلخوان نیامـــــــدی

گفتم بخوان عشــــــــق شدم میزبان مــــــــــاه

نامـــــهربان مــــــن تو که مهمان نیامـــــــدی

عاشق


من چیزی نمی گویم

تا بدانی در سکوت هم میتوان عاشق ماند

به همین سادگی

کسی این روزها دنبال رد پای سوزن پرگار بر صفحه نمی گردد

کی مهربونیتو گرفت از من غرقابه درد

 کی دستای لطیفتو تبر برای ساقه کرد

کینه رو کی یاد تو داد تو هم شدی مثل همه

 از تن گرم عاشقت کی ساخته یک مجسمه

نمیشه باورم تویی نه اینکه چشمای تو نیست

 تو طاقتت نبود من و ببینی باچشمای خیس

 واسه تموم درد من تو داشتی کهنه مرحمی

 یه روز بودی مرگ غمم امروز تولد غمی

رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند

شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس  سرد اتاقم  دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم  تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم  را شست .

ای مهربانتر از من
با  من
در دستهای تو
آیا کدام  رزمز  بشارت  نهفته بود ؟
کز من  دریغ کردی
تنها  تویی
مثل  پرنده های  بهاری  در آفتاب
مثل زلال  قطره  بباران صبحدم
مثل  نسیم  سرد سحر
مثل  سحر آب
آواز  مهربانی  تو  با من
در کوچه  باغهای  محبت
مثل  شکوفه های  سپید سیب
ایثار  سادگی است
افسوس  آیا  چه کس تو  را
از مهربان شدن  با من
مایوس می کند؟

حمید مصدق

زخم

و این بار خسته از

تمام بودن هایی که نمی خواستم باشم

به تو پناه بردم و تو را خواستم

که نه کمکم کنی

و نه دردی را از من بگیری

تنها زخم هایم را ببینی

انتظاری که در دنیای تو گویا بسیار بیجاست

و در جواب این که دیدی

گفتی : وقت فکر کردن به من را نداری

گریه کردم گریه کردم ، اما دردمو نگفتم تکیه کردم به غرورم ، تا دیگه از پا نیقتم چه ترانه بی اثر بود ، مثه مشت زدن به دیوار اولین فصل شکستن ، آخرین خدانگهدار من به قله می رسیدم اگه ...

آدم و حوا

 

آدم را به جرم خوردن سیب از بهشت راندن،
اما چه باک،
حوا خود بهشت بود !

کلام نگاه

تو در اولین سطر تقویم دیدار

آن روز به خط نگاهی زر اندود

کلامی نوشتی و رفتی

و من نیز شکسته نوشتم  و ماندم

نوشتی که می مانی اما نماندی

نوشتم نمی مانم اما  ماندم

می خواستم ...


من می خواستم تو به من عادت نکنی
من به تو عادت کردم
می خواستم تو عاشقم نباشی
من عاشقت شدم
می خواستم من برات مثل بقیه باشم
تو برام از همه مهم تر شدی
می خواستم تو هیچ وقت سکوت نکنی
من سکوت کردم
می خواستم بری دنبال زندگیت
اما تو همه ی زندگیــــم شدی ....... !!!

چرا اینقدر از من دوری؟

چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم

تا برایت لالایی مهتاب بخوانم

و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم

کاش می شد امشب  نگاه تازه سپیده را

در شب چشمان قشنگت توصیف کنم.....