باز امشب ای ستاره تابان نیامــــــــدی
باز ای سپیده شب هجران نیامــــــدی
شمعم شکفته بود که خندد بروی تــــــــو
افسوس ای شکوفه خندان نیامـــــدی
زندانی تو بودم و مهـــــــــــــتاب مــــن چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامـــــــدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شــــــــب که باز
چون سر گذشــــت عشق بپایان نیامــــــــــدی
شعر من از زبان تو خوش صیــــــد می کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامـــــــدی
گفتم بخوان عشــــــــق شدم میزبان مــــــــــاه
نامـــــهربان مــــــن تو که مهمان نیامـــــــدی
سلام دوست عزیز
شعرت خیلی قشنگ بود.
خوشحال می شم به کلبه ی کوچیک منم سر بزنی.
شاد باشی
تمام روز در آینه گریه کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمروی بی آفتاب را
آلوده کرده بود
تمام روز نگاه من
به چشم های زندگی ام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلک ها پناه می بردند
کدام قله؟ کدام اوج؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند؟!!
=====================
لینکت رو گذاشتم تو وبلاگم...
چقدر این نوشته هات بهم چسبید... و هزار تا خاطره رو برام زنده کرد...
سلام
خوبی
بهم نگفتی آپ شدی
ولی سر زدم
شعر زیبایی بود ، عکس وبلاگتم زیباسست
بای