باز امشب ...

باز امشب ای ستاره تابان نیامــــــــدی
باز ای سپیده شب هجران نیامــــــدی
شمعم شکفته بود که خندد بروی تــــــــو
افسوس ای شکوفه خندان نیامـــــدی
زندانی تو بودم و مهـــــــــــــتاب مــــن چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامـــــــدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شــــــــب که باز
چون سر گذشــــت عشق بپایان نیامــــــــــدی
شعر من از زبان تو خوش صیــــــد می کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامـــــــدی
گفتم بخوان عشــــــــق شدم میزبان مــــــــــاه
نامـــــهربان مــــــن تو که مهمان نیامـــــــدی

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ستاره سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 23:28 http://setareh-banoo.blogsky.com

سلام دوست عزیز
شعرت خیلی قشنگ بود.
خوشحال می شم به کلبه ی کوچیک منم سر بزنی.
شاد باشی

باران سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 23:41 http://delvapasiii.blogsky.com

تمام روز در آینه گریه کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمروی بی آفتاب را

آلوده کرده بود



تمام روز نگاه من

به چشم های زندگی ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلک ها پناه می بردند



کدام قله؟ کدام اوج؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند؟!!

=====================

لینکت رو گذاشتم تو وبلاگم...
چقدر این نوشته هات بهم چسبید... و هزار تا خاطره رو برام زنده کرد...

ری را سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 23:43 http://rirayeheshgh.blogsky.com

سلام

خوبی

بهم نگفتی آپ شدی

ولی سر زدم

شعر زیبایی بود ، عکس وبلاگتم زیباسست

بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد