امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...
و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..
و دوباره شب بود
و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...
و دوباره همان مرور قصه ی دختری از تبار باران
که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...
سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
روی قبرم بنویسید
زندگی را دوست داشت
ولی آن را نشناخت
مهربون بود ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت
ولی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی همیشه تنها بود
ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن